❤☂خدايا... فريادم بي صداست☂❤
ازساير صفحات وبلاگ كه تو ((انتهاي صفحه)) مشخصه هم بازديد كنيد...لطفا (( نظر يادتون نره )). براتون بهترين ها رو آرزو ميكنم. خوش بگذره!!!
| ||
|
یوسف آی میگوید: شش ماه با هم از طریق اینترنت صحبت کردیم. در همان صحبت اول عاشقش شدم و او را به ...
یوسف آی میگوید: شش ماه با هم از طریق اینترنت صحبت کردیم. در همان صحبت اول عاشقش شدم و او را به روستایمان دعوت کردم. به خانوادهام همیشه میگفتم می چان میآید در حالی که آنها باور نمیکردند، اکنون هردو خوشبخت هستیم چرا که عاشق هم هستیم.
دختر تایوانی به عشق جوان روستایی، از شرق آسیا به ترکیه آمد و اکنون هر دو در روستای یوسف آی به انتظار روز عروسی خود هستند.
یوسف آی، معلول ۳۵ ساله از طریق یک سایت مخصوص معلولان با می چان وانگ تایوانی آشنا شد و در حالی که هیچکدام نمیتوانستند به زبان هم صحبت کنند به هم علاقمند شدند.
عشق مرز و محدودیت نمیشناسد. جوان معلول ترکیه ای اهل روستایی در ترابوزان که از طریق اینترنت با یک دختر تایوانی آشنا شده است به دنبال ازدواج با وی میباشد.
می چان که به عقد یوسف درآمده است نام مریم را برای خود برگزیده است.
***كاش همه ي عشقا واقعي بود......... مگه نه؟؟؟***
موضوعات مرتبط: برچسبها:
نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد
موضوعات مرتبط: برچسبها:
روزی را که رفتی فراموش نخواهم کرد
دلم ابری بود و چشمانم سخت بارانی من با خود اندیشیدم؟ اندیشیدم که ایا کسی جز تو می تواند همسفر لحظه لحظه هایم باشد؟ افسوس که تو در فصل برگریزان برای همیشه رفتی تا من همواره بر گور خاطراتم گریه کنم خیال نکن که خیالم خالی از یاد توست ، نه هرگز ! فقط به حرمت سنگینی غرورم است که سکوت می کنم و ان قدر بی صدا می مانم تا تو در فصل شکفتن برای همیشه بیایی و بمانی (به امید انروز) موضوعات مرتبط: برچسبها:
بقيه در ادامه ي مطلب
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب زمستان آمد؛ تو فقط برای گنجشک ها, پشت پنجره دانه بریز .من دیگر مواظب قلب شکسته ام نیستم اما نگران نباش جای تو زیر پلکم است.زمستان آمد؛ تو فقط قول بده در را برای بچه گربه های سر راهی باز میگذاری, من خودم چمدانم را که تمام این سال ها پر از تنهایی هایت کرده ام میبندم.
زمستان آمد ؛ یادت باشد لباس های گرمت را از گنجه در آورده ام و توی کمد آویزان کرده ام؛ سیگار هم زیاد نکش, این خطوط موازی جای پای من و چرخ های چمدان زود زیر برف سنگین پاک میشود؛ از حرف همسایه هراس نداشته باش.
زمستان آمد؛ درخت های بی برگ...کلاغ های بی حیا...دست های من...هو هوی بادی که عاقبت دل تو را برد...موهای آشفته خاطراتم...کسی سر از پنجره بیرون آورد و به ما گفت این وقت علاقه کجا میروید؟ تنها سرم را بلند کردم و گفتم این حرف را پاییز که عاشق شدم زدی؛ حالا سرد است و تو به تصویر بی قاب من و این درخت های عریان و این قار قار ناهنجار نمیایی.ببند این قاب دو لته ات را. زمستان آمد و تو....................... رفته اي
موضوعات مرتبط: برچسبها:
مسافر از قطار پیاده شد آخرین اتوبوس هم تنها رفت و مسااااافر بی مسسسافرررر.... قدم زنان، غربت جاده ها را خلاصه کرد در چمدان و یک نگاه و اشکی که محکم بر زمین کوبید.... اشک...
موضوعات مرتبط: برچسبها: سزار مانوئل روي كاستا (اعجوبه ي فوتبال)
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
موضوعات مرتبط: برچسبها:
سلام....
نمیدونم از چی باید بنویسم...
همیشه با خودم میگم..بدترین زمان عمر من..همون وقتیه که خدا ازم دور بشه و اینو هیچ جوری نمیتونه ثابت کنه مگر با گرفتن احساسم..
نمیتونم بنویسم...خیلی سعی کرم...فکر کردم..حتی به زور..
خنده داره..
اما به اون چیزی که باید میرسیدم..و از خودم انتظار داشتم نرسیدم..
حالام واقعا این حرفا تو گلوم بغض شده بود..بهم کمک کن...میدونم خیلی وقته باهات قهرم اما با تمام غرورم ازت میخوام برگردی و بهم کمک کنی..
یه غزل قدیمی مثل همیشه...
طواف چشم تورا کرده ام به تنهایی چرا به دیدن چشمان من نمی آیی
منیکه بیتو شبیه ستاره خاموش.. در انتظار نگاهی عمیق و رویایی....
برای دیدن چشمانت آمدم از راه تعارفی..گله ای..خواهشی..بفرمایی..
که آسمان بشوی پرکشم درون تنت بگریم و تو از ین گریه اخم بگشایی....
و هی غزل بسرایم برای چشمانت که شاعرانه ترین اتفاق دنیایی...
خیال خسته من پر شود از این تک بیت.. <که کاش از پس امشب نبود فردایی>
شاید فرصتی دیگر.. یا حق.. موضوعات مرتبط: برچسبها:
برای نبودن که
موضوعات مرتبط: برچسبها: شاپرکها گفتن ما مسافریم و میریم
تو گفتی من عاشقم و میمانم
تو گفتی تا اخر میمانیم با هم
گفتم حتی اگر جانت رود گفتی اری حتی اگر جانم رود
حال پس کو ٍ
آن عاشق بودنت آن حرفهایت
موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |